دوستان،
نوش…
ببینید دوستان،.. قلم را بیحساب کتاب به صفحه فرسودن هم آمد نیامد دارد بخدا!…
مثلا من زمانی یک چیزی نوشتم مربوط به پاس داشتن حقیقت و آنچه که شایستگی قلم است و ایکاش که دستم از زانو قلم میشد! و چنان خودم را مقید به کلام خودم نمیکردم و از آن به بعد هروقت یهو چیزی به ذهنم میپرد و مزهی خوب و مُحَرِک حقیقت را میدهد، احساس نیاز مبرم به سپردنش به قلم پیدا میکنم…
دیروز موضوع نمک نشناسی مثل یک رادیکال آزاد پدیدار شد و نوشتمش…
امروز دوباره فکر آن مثل بومرنگی از دیروز برگشت چرخان چرخان و خورد توی تخم چشمم!!…
پس چاره نیست. بپردازیم به نمک نشناسیمان…
گیرم روشش مستبدانه (حال میبینیم که از نوع پدری…) بود و اشتباه هم کرد. ولی کدام جاکش است روی این زمین آخر که اشتباه نکن زاییده شده است؟! اگر کاری بکنی و اهل کار کردن باشی، حتما اشتباه هم خواهی کرد؛ آن نه تنها یک حکم ریاضی در احتمالات، بلکه جزو پروسه هر همت و کار ممتازی است… ولی..
ملاها با تقیه و قول و وعده های خالیبندی برای ما قوم تنبل و طمعکارآمدند و حکومت گرفتند و پس هم روی شاهنشاه را سفید کردند،
و هم مردم را واداشتند که کنند مزار هنوز در غربتش را نورانی…
اصلا مگه جوک نشد که اعلیحضرت در بهشت همهاش عینک آفتابی میزند بسکه مردم به قبرش نور میفرستند؟!…
رویش را سفید کردند چون حکام طینت خود را بالاخره عریان به امت نشان دادند.
و مردم را نور به خدابیامرز فرست کردند،
از آنجا که مردم به چشم عریان حقیقت را دیدند کنش مردم و میهن سوز این طایفهی خطرناک و بیلیاقت آل عبا و عمامه و امام زمان از توی چاه بیرون بکش را که یک لامپ سوخته را هم نمیتوانند عوض کنند چه برسد به اداره مملکت مهمی مثل ایران…
و فهمیدند که چه سعادتی شاه برای آیندگان میهنش میخواست، آنهم در حالیکه از سرطان خود واقف بود و در حال اُوِردِرایو Overdrive داشت کار میکرد برای ایرانش،
و چه عمامه و عبای ناب دوازده امامی،
دست در دست با مشتی بدسواد نمک نشناس عقدهای،
بر سر خاک و خانه روزی آباد به دست خدابیامرزشان آوردند…
یادآوری:
دل مرد را بیمعرفتی است که میشکند… چه از سوی مرد دیگر، چه از زنی… نه؟!..
و دل شکستگی است که اشک واقعی از لابلای شکسته های دل مرد بیرون میکشد…نه؟!…
برای همینست که هیچ مردی نتوانسته کنترلش کند…
مردی که دل ندارد، آخر چه جور مردی است؟!…
دل شاه را ملت نمک نشناس و بیخبر او شکست و اشکش را در آورد…
دانسته یا ندانسته، ما جنزدگان و عقده داران، از من جوجه نوجوان دوتا مو روی لب درآورده سال جنون بگیر و برو به پیرتر،
عظیمترین بی معرفتی و ناسپاسی را به شاه خدا بیامرز روا کردیم و دل او را به ابعاد ده ها میلیونی شکستیم…
و در پروسه جنونکاری شرمآور ۴۰ سال پیش،
تصورناپذیرترین نمک نشناسی تاریخ مدرن را به ثبت رساندیم…
پدر ملت برنامهای داشت و داشت خیلی هم خوب کار میکرد،
او پسرش را هم به تربیت و تعلیم نهاد تا برنامه ایران را به پیش ببرد.
خدایش زنده نگه دارد که پسر او هنوز زنده است…
آیندگان شاه همین بچه های شیک امروز ایرانند. آنها بچه های شاهند. ما باید انقلاب ویداها و برادرانش را که بچه های آن خدابیامرزند حمایت کرده و ایران را برای آنان با برانداختن و عبور از ملاتاریا بخواهیم.
ماها به شاه خدابیامرز نمک بدهکاریم و هرچقدر هم انکار کنیم کارمای آن ما را رها نخواهد گذاشت… بعضی کارما ها را کاری شاید نتوان کرد، ولی نه این را…
بس نیست آنچه که در این ۴۰ سال با درآوردن نامردانهی اشک آن خدابیامرز کشیدیم؟!…
چقدر بیشتر بکشیم؟!…
شروع کنیم با یک خودارزیابی و چک کردن وجدانمان و همچنین وضعیت را هرچه دقیقتر و مسؤولانه تر دریابیم.
چرا معطلیم؟ همه چیز سر جایش هست… نیرو و متخصص و فناوری و پول و اعتبار فت و فراوان موجود هست و هنوز هم کسی نیست بیاید بگوید از مدیریت اوضاع از شاهزاده رضا پهلوی که برنامه پدرش و خودش را نیک میداند، بیشتر سرش میشود و شبکه عوامل و رهبران جهانی که شاهزاده با آن سر و کار دارند قابل مقایسه است با آنچه و آنکه او دارد.
خلاصه مطلب، برای نمکی که من نوجوان جنزده به پدرش بدهکارم بودم، و همچنین بخاطر آنچه که شخصا تشخیص میدهم که پربازدهترین گزینش است، و کُلّا با درنظرگرفتن همه چیز که میتوانم درنظر بگیرم،
از دیری پیش مصمم به ساپورت صد درصد پسر شاه، یعنی اعلیحضرت شاهزاده رضا پهلوی برای مدیریت آینده ایران شدم. او کاندیدای من است. امیدوارم که کاندیدای شما هم باشد.
امیدوارم که تلاشم در زدودن کارمای نحس نمک نشناسی که، در نوجوانی که فکر میکردم علامه دهرم برای خود خریدم، ثمربار باشد و آنچه را که میتوانم برایش کاری کنم با خود به گور نبرم.
نوش…
دستهها:نوش نگارش
درود بسیار عالی بود همراه با بینش و تشخیص.کاملا موافقم.
احسنت