داریوش در سن هوزه

Capture6

دوستان،
نوش…

یادداشتهایم از شب کنسرت داریوش تقدیم حضورتان می شود:

بار پیشینی که از نزدیک دیدمش، سی و نه سال پیش،
در کافه رستوران نسبتا کوچک دخمه واری در نیویورک بود به نام درویش… یادش بخیر…
در ورودی کوچکی داشت آنجا و واقع در وسط ضلع شمالی میدان واشنگتن در ناحیه ویلِج منهتن بود، و چندین پله پایینتر از پیاده‌رو باید قدم رنجه میشد تا به داخل آن میشدید…

آن شب داریوش مرد جوانی بود که خیلی راحت راه میرفت و طی برنامه‌اش یک بار هم ننشست و وقتی هم نشست در آنتراکتش بود که آن هم ساکت در گوشه تاریک بارمشروب محقر آن کافه نشست و چیزی به نوش گرفت و با نگاهی دور و نگران به نقاطی نامعلوم و یا پیاله‌اش خاموش و خیره ماند… او آن داریوش افسانه‌ی شب های جادویی تهران بود و آن رستوران آن شب در منهتن عجیب خلوت بود…

پریشب ولی، سالن پر بود و داریوش پیر و مثل پیرمردها راه میرفت و خیلی پیرمردها هم راهها آمده بودند تا او را ببینند و دمی با او طی کنند. همه‌اش نشست و یکبار هم حتی به مزاح آورد که فکر کشیدن مبل و میز و چای و میوه و بساط پذیرایی را در آتیه به روی صحنه کنسرتش دارد!…

خسته بود، ولی نگاهش دیگر نگران نبود. نگاهی بود غمدیده، بی شک، کی نگاه داریوش غمگین نبوده؟!… ولی راحت…

در عین اینکه خدا را شکر پایه میکروفون هم عصای نشستن و برخواستن و ایستادن خوبی میشد برایش، و کلا حرکت برایش بس سخت به نظر می‌رسید،
داریوش نگاه راحتی داشت. نگاهی که میشود گفت حتی کمی شنگول و از آن کسی بود که بالاخره دست دنیا را خوانده و داخل باغ است. نگاه یک پیر خرابات. نگاه یک درویش…

هیبت و صورت و نگاهش عوض شده بود،
ولی صدای پر صلابت و روح آدم مصادره‌کننده‌اش، نه…

همو بود. داریوش بود. بغض هزار ساله ناکامی عشاق و درد دل اهل عشق بود، ضجه بود،… و نوستالژی من با صورتی خیس از اشک های جاری بی اختیار آهنگ پس از آهنگ، غوطه ور در خاطره های ایام بی عقلی و جوانی خودم و دیاری که پشت سر گذاشتم بود… با اون آهنگها و خاطره ها، مگر جز گریه در سکوت میشد کاری کرد؟ آنهم سکوت جانکاهی! ناشی از کر شدگی تحت اشباع صدای بلندگوهای عظیم و معلق در هوا ی کنسرت داریوش!… چه ضایع شدم با اون آبغوره چلانی های تابلو جلوی زنم!!…

در بعضی آهنگ ها من هم کم ماند جو گیر شوم و دست بالا کنم، چون بسی دست های بلند شده در هوا به حرکت می آمدند و تداعی خوشه های گندم در نوازش نسیم های پیش از موعد خرمن راانگاری میکردند و بوی خوب گندم را گویی دوباره در خاطرات و حس روزهای عشق و جوانی زود به باد زمان رفته می جستند…

داریوش دیگر جوان نیست. بوی خوب گندم او هم همراه با بوی قرمه سبزی سرهای پیشا انقلابی مان شاید دیگر الحمدولاه پریده و رفته، چرا که آهنگ های به قول خودش » آنچنانی اش» کم نقش در ایجاد عصیان آتی جمعی مان و کار دادن دست خودمان نبودند…

ولی ماشالاه یک نفس همه‌ی کنسرت را که فقط با نه دقیقه تاخیر شروع شد خودش به تنهایی خواند و مثل گوگوش مارتیکی همراهش نبود که بیش از نصف خواندن را انجام بدهد و برنامه را تا حد اعتراض بعضی از کنسرت روندگان به دوش بگیرد…

مرتب هم آب می‌خورد و عرق از صورت و پیشانی می‌خشکاند… و با آنگونه که خیلی شمرده و با احتیاط دور و برش حرکت می‌کرد و بفهمی نفهمی تلوتلویی داشت، بعضی اوقات شک کردیم نکند داریوش محتوای بطری آبش را یواشکی غنی سازی کرده باشد!!…

یک آنتراکت ۱۰-۱۵ دقیقه‌ای هم وسطش در میان شد که خیلی خوب شد چون بالاخره یکی حتما آن وقت به مجری صدا گفت که جان مادرش اون ولوم را یک کم بیاورد پایین که جماعت گوششان رفت! و خانمم هم فرمان تعویض جاهایمان با یکدیگر را صادر کرد.

والاهه وقت جوانی به کنسرت های هِوی مِتال هم که میرفتیم و جلوی بلند گو هم که می‌ایستادیم صدا آنقدر کر کننده مثل چند آهنگ اول داریوش نبود!!!

تازه ایندفعه مثل کنسرت گوگوش در لاس وگاس، جایمان در ارتفاع لایه فوقانی استراتوسفر در آسمان قرار نداشت و اون عقب عقب ها نبودیم که فاصله شاید امان میشد!…

مثل آدم پولش را داده و نشسته بودیم نسبتا جلوها وسط ردیف ششم هفتم، پشت و طرف راست اسطوره سینمای ایران بهروز خان وثوقی!…

بعد از آنتراکت لاکن داریوش خوب فرز تر و چالاکتر برگشت و بقیه برنامه را راحت پیمود و تمام کرد و حتی یک آنکُور هم تحویل جماعت یاور و همیشه مؤمن داد. حتما پشت پرده یک اتفاق خوبی افتاد. وای نات؟!! 🙂

داریوش تِم کنسرت و خیلی از اسلایدهایش را بر روی جنگ با اعتیاد به مواد مخدر در میان ایرانیان به محوریت داشت. لاکن خیلی از هموطنان آن شب زده بودند و جایتان خالی حسابی هم!!!

آقایی که بغل دست عیال ما نشسته بود هی مثل شوکولات هالووین قرص می‌انداخت بالا به گزارش بعد از کنسرت علیامخدره این گردن شکسته زن ذلیل، و همچنین توضیح داد که دلیل درخواست تعویض جایش با من در آنتراکت این بود که آقاهه هی به او تکیه می داد که مثلا عکس و ویدئوهایش را خوب بگیرد!!! … گفتم خُوب چرا بهم اونجا نگفتی؟!!… گفت، حالا!…

و در پایان کنسرت در راه خروج از سالن، کف زمین سالن را در جایی تزیین شده با انواع اقسام بطری های خالی مینی مشروب و کاغذ مچاله های هله هوله ملاحظه کردیم، ولی شاهکار کمی آنطرفترش از کسی به جای مانده بود که حتما تا خرخره زده بود و روی صندلی های واقعا قشنگ آنجا که وسط یک کالج بنا شده است و حتما روی مادر مرده‌ای/هایی از کنسرت روندگان تمامیت شامش را بالا آورده بود و حتی خطر سُر خوردن و افتادن جماعت در حال خروج را ایجاد کرده بود!!! و می‌دانید که ایرانی جماعت هم دوست دارند با بهترین کفش و لباس و آرایششان در مهمانی و کنسرت ها ظاهر شوند!… خلاصه خیلی ضایع شد از آن بابت مخصوصا جلوی کارکنان و ماموران انتظامی و امنیتی آنجا که بعدا چه قضاوت ها و تعریف هایی از ما ایرانی جماعت نکنند…

از لحاظ جمعیت شمار را مشابه آن کنسرت گوگوش یکی دو ماه پیش شاید دیدیم که الحق جمعیتی چنان متین و کلاس بالا در کنسرت ها ندیده بودم؛ چه ایرانی چه غیر…، ولی اندر کلاس بعضی‌ها در آن شب کنسرت داریوش در سن هوزه (یا سن‌خوزه به قول دوستان!)، لاکن هیهات منا الذله!!…

در حالیکه آن شب در لاس‌وگاس آقایی از ما بلیط اضافه می‌خواست برای گوگوش، جلوی در کنسرت داریوش یک آقایی سعی کرد بلیط کنسرت بفروشد به ما! … البته ما همه کارمان را آنلاین می‌کنیم و بلیطمان روی صفحه موبایل آماده اسکن شدن بود…

بعد از مدتی، آبهروز بلند شد و به داریوش یک شاخه غنچه گل سرخ داد و صورتش را بوسید. دیگر در صورت داریوش اثر آن اسیدپاشی را نمیشد دید…

‹شقایق› ولی چه سوزاند آخرش دل های تنگمان را؛
اینجا ما خیلی غریبیم آخر…
ولی ‹رهایی› هرگز نیامد…
و وعده ‹لب دریا› نیز سر از زیر موج در نیاورد….
باشد…

یکی از چند ردیف پشت سرمان ولی خیلی خوب آمد:

«داریوش، خیلی ایول داری!»

نوش…



دسته‌ها:نوش نگارش

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s