دوستان،
نوش…
رژیم برداشته و با دهل و نقاره رسانه ها را با این خبر اشباع کرده که دوباره میخواهند «ماهواره» به مدار دور زمین پرتاب کنند.
یعنی میخواهند، به عبارتی دیگر، به دنیا نشان دهند که می توانند خودشان موشکی را با محموله ای، حالا آن محموله باشد یک عنتر، مموتی، ماهواره، و یا یک بمب هسته ای یواشکی! فرق نمیکند .. آن را به مدار زمین بفرستند!
و آنانی که کمی فیزیک خوانده باشند البته میدانند آن وقتی که به توانایی فرستادن موشکی به گردش مداری دور زمین دست یابی، همان گاهی است که می توانی هر نقطه از روی زمین را انتخاب کنی و یک چیزی را با موشک به مدار بفرستی تا تالاپی با محموله اش روی آن نقطه بیافتد!!!
حال، چیزی را امروز در عکسی دیدم که مرا به دوران کودکیم برد. پس شما هم سطوری را در خاطراتم با من بپیمایید…
آن عکس مرا برد گذاشت توی کوچه دامپزشکی در نواب – سلسبیل تهران؛ در محله زادگاه اولم که در یک نبش کوچه مان کفاش پیر فقیری با زبانی بسیار الکن و موهای بسیار پرپشت و سفید بساطش را هر روز همانجا در پیاده رو پهن میکرد و مشغول میشد و یک ساندویچ و عرق فروشی روبرویش با کالباس آرزومان و سوسیس ولوبیای محشرش در نبش دیگرش بود که عمو و یا پدرم بعضی وقت ها مرا با خود میبردند آنجا و سرپایی یکی دو استکان سریع و بی تشریفات می زدند و یکی دو قاشق کوچک هم از آن مزه لوبیای غنی سازی شده با آب لیمو فلفل سیاه و روغن زیتون هم به من میدادند و یک پنج سیری هم به هنگام خداحافظی با صاحب ارمنیاش برای نوش بعدا در خانه میخریدند…
چهار پنج ساله بودم در آن محله آن موقع که برای اولین بار در کوچهمان مرد دوره گردی را دیدم که با تخته و تفنگی آمد …
تختهای نه زیاد بزرگ نه زیاد کوچک که ابعادش دقیقا یادم نیست گذاشت زمین و تکیهاش به دیوار ما و همسایه مان داد و با تفنگ در دستش منتظر ایستاد. اولین باری بود که یک تفنگ بادی را داشتم میدیدم.
بچه های کوچه همه بلافاصله دور مرد و تخته، نعل مانند جمع شدند و یکی یه پنجزاری به آقاهه داد و او هم با کمی طمانینه تفنگ را زانوشکاند و یک چیزفلزی کوچک نوک تیز میخ مانند با دُم پَری به زردی قناری آقاجونم اینا از جیبش بیرون آورد و در سوراخ ته لوله تفنگ فرو کرد و دوباره تفنگ را به حالت راست برگرداند و داد دست پسری که بهش پول داده بود…
آن پسر هم چمباتمه نشست و تفنگ را به طرف آن تخته که پر از هدف های ترقهای چوب پنبهای چسبانده بهش بود نشانه گرفت و ماشه را چکاند و تیر در رفت ولی به هیچ کدام از آن ترقه ها نخورد و تمامی نوکش در تخته فرو رفت…
یادمم هست که طرفهای چارشنبه سوری بچه بزرگتر ها از همان ترقه ها میخریدند و روی زمین میگذاشتند و با پاشنه کفششان محکم روی آن میزدند و خیلی مَشتی میترکید!…
بعد آقاهه رفت با یک گاز انبر میخکش که حتما از یکی از جیبهایش در آورده بود آن تیر را از تخته کشید بیرون و تفنگ را شکاند و گذاشت داخلش و دوباره داد دست پسره … او این کار را یک بار دیگر هم کرد ولی هدفی زده نشد که نشد و پس از شلیک سوم پسره وایساد کنار…
در حینی که آن مرد پس از ورود به کوچهمان متوقف شده بود و داشت تخته هدفش را به دیوار تکیه میداد، نیز دیدم دو سه تا از بچه ها هم با ذوق وافر از کوچه دویدند و ناپدید در خانه هایشان شدند ولی جیک ثانیه بعد با پول دویدند و برگشتند و آنها هم به نوبه تیراندازی هایشان را کردند و من هم مجذوب همهاش را تماشا کردم تا اینکه دیگر مشتریای برای اقاهه و تفنگ بادیش باقی نماند و چون علیرغم التماس بر و بکس ایشان اصلا میلی به دادن اجازه شلیک مجانی با تفنگش نداشت، تخته هدفش را از پای دیوار برداشت و به راهش ادامه داد…
حالا این همه خاطره گفتم که این بگویم:
لاکن چیزی که خیلی بخصوص از همه آن ماجرای دیدن تفنگ بادی برای اولین بار بیادم ماند،
سوا از اینکه در میان آن همه هدف گیری و ماشه کشی آن روز در کوچهمان فقط دو بار شد که تیری به هدف آن ترقه ها خورد و ترکاندش و هیجان و ایول از نهاد همه برآورد،
شکل دایروی آن هدف ها با مرکز گرد فسفری سرخ و سبز رنگ های دیگرش بود!…
حالا برگردید به امروز من که میبینم برداشته اند و جایگاه پرتاب ماهواره سفیر در سمنان را یک عالمه هنر خرج داده اند و آن را عینهو مثل یکی از ترقه چوب پنبهای های تخته هدف آن مرد دوره گرد خاطره هایم چنانکه در عکس ملاحظه میفرمایید نقاشی و رنگین کرده اند.
حالا نمیدانم آن فوتوشاپ است که روی عکس ماهوارهای سکوی پرتاب ماهواره بر سفیر در نزدیکی سمنان انجام دادهاند، یا آقایان واقعا هنرشان گل کرده و رنگش کرده اند انگاری میخواهند «مِیک شور Make Sure» (اطمینان حاصل!) بکنند که وقتی که حمله هوایی ائتلافی احتمالی شروع شد، هدفشان دقیقا معلوم باشد و موشک بانکر باستر گران قیمت یهو اشتباهی به جای دیگری اصابت نکند و آنها شغل ذمه شوند و هدف قشنگ گِردَلی و سبز و سفید و سرخ و آبی معلوم معلوم باشد!!!
پس احتمالش هست که شاید شاهد این طعنه-طنز تاریخ به ایستیم که:
بعد از اینکه سفیری در محوطهای هشتصد متری در نیویورک تحقیر و ذلیل شد، «سفیر» دیگری در یک محوطه چهارهزار و هفتصد متری در سمنان به هدف گرفته شده و نابود شد؟!…
ما که نمیدانیم، لاکن هُوَ اعلم!…
نوش…
دستهها:نوش نگارش
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟