ای عزیزی که عزیزت رفت،
پشت پنجرهی خیس شب،
خود را تنها نبین…
وقتی عزیزی از دست رس و دید رس خاکی مان خارج میشود،
البته که ضمیر خاکی مان پدرش در میآید، چون در تفکر و هم در ناخودآگاه،
با رفتن عزیز رفته خود را بسیار تنهاتر میبیند.
از اولش خود را تنها میدیده، و حالا خود را تنهای تنهاتر میبیند،
و البته زمان میگذرد هر چه به شمار این عزیزان رفته افزوده تر میشود، به عمق واویلا نیز او بیشتر فرو میرود…
و عمق سیاه تنهایی را بیشتر و بیشتر حس میکند…
و در انتها به جایی میتواندرسد که اگر جنون خلاصش نکند،
مشتی قرص تمامش خواهد کرد تا ببیند چگونه جانش میرود…
بدبختی ما، همان از گناه و اشتباه اول ماست که شروع میشود…
همانی که اینجا مسیحی ها بهش میگویند اوُریجینال سین.
ولی دریغا اگر یک پیمانه صاف و بی دُرد از روشنگری آن، در این بازار مکاره گیر پیالهای آید… همهاش آشفتگی درهمتنیدگیست..، والاه…
لاکن خدا دید که بمانیم، تا خودمان در پیاله ببینیم:
ورژن پیالهپرینت بایبِل میگوید بعد از اینکه خدا به آدم گفت ببین گودوخ!… توی بهشت آزادی از هرچی خواستی بخوری، ولی از آن درخت معرفت نخور که ظرفیتش را نداری و به خودم قسم که کار دست خودت خواهی داد اگر بخوری، اوکی؟!…
لاجرم او رفت و سیر خورد و یک آروغ هم رویش زد و به فکر فرو رفت که حالا چی؟… ولی هیچی به فکرش نیامد…
حالا چه از سیب بود یا گندم بود و تقصیرش به گردن حوا و فریبش بود یا نبود، مطرح نیست…
پدیدار شدن توانایی فکر و صاحب شدن عقل در ریشهی اجداد میمون تیره ما پستانداران بر روی کره زمین، زمینی که پر از خطر است و زندگی در آن توام است با مشاهده مدام مرگ همنوعانمان، ما را بلافاصله و در سطح دگم متعاقد به این شبهه کرد که در این زمین و در این کهکشان تنهاییم…
حتی روشنفکر هم شدیم در تفکرش و با آهی در درون گفتیم که تنها به این دنیا میآییم و در وسط جمع هم گر نیک بنگریم تنهاییم، و تنها از این دنیا میرویم…
از ترس مرگ فراموش کردیم که همه مان نور یزدان یکتا را ست که تابان و بازتابانیم… که ما در حقیقتِ وجودی و حتی در پایین ترین سطح ساختاری، خود خداییم… از «ذره خدا» که بالاخره در بزرگترین شتاب دهندهی جهان در اروپا کشفش کردند بگیر و برو بالا… یک گوهر و در جلال درخشش بینهایت جلوهایم در خدایی و خدآوندیمان… نمایش یک بحر در شمار بی نهایت موج پس از موج… موج در موج…
یا به عبارتی، کلاه تنهایی را با ماشالاه کمک «عقل»ی که خدا بهمان داد برای خودمان در خیاط خانه ذهنمان بریدیم و دوختیم و آراستیم و پوشیدیم و جلوی آینه اوهاممان رفتیم و به تصویرمان در آن بالیدیم و گفتیم بفرما این منم!… منِ من!!… ببین تنهایی من چه منم!!!…
اینجور نیست بخدا؟!
من نه منم، نه من منم، رومی گفت…
به خود آ
به خود آ، و به یاد بیاور که توِ تو، آن کالبد خاکی که از مام زیبای زمین عاریه داری نیستی…
تو حتی ضمیر و انبوه افکارت که هویت خود ساخته و یا دیگران پرداخته و رویکرد خسته و مایوست به زندگی را تشکیل میدهند هم نیستی…
توی حقیقی، نه حقوقی، همان خود نور خدآوندی هستی، همان فر ایزدی…
به سان موجی دیگر از بحر خدا، تو داری برای دمی با خیز و خروش و صعود و فرودت جلوه خدایی میکنی بخدا…
برای افشای فقط همین حقیقت است که منصور حلاج و عیسی نصرانی و دیگران سر و جان باختند،
و رومی و حافظ و دیگرانِ دیگر بدان ایما و اشاره با شعر و به اسرار پرداختند…
فر ایزدی است که روشنایی زندگی و وجود را در عالم افروخته و همه ما و همه چیز از محصولاتش شده…
سَوا از ایگوُ یا تفکر و ذهنیتت، وجود ایزدیت است که باید آن را دریابی…
ولی چگونه؟!!…
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی، رومی افشا کرد …
همیشه میخواستی بدانی دلیل وجودت چیست؟!…
حالا جوابش را داری:
تو هستی تا در کالبد زمینیات به خود آیی.
تا دلت زنده شود به عشق خدایی،
تا چنان نوشته شود در جریدهی ابدی نور،
صفحه دیگری از داستان خدایی/خودآیی تو،
در خود خاکی تو…
یا در این تناسخ آن خواهد شد و از بند سمساره خواهی شد رها،
یا در تناسخی دیگر.
هیچ عجلهای نیست…
زمان یک مفهوم زمینیست…
و دریا همچنان موج خواهد سخت، چنانکه همیشه ساخته…
تو آن موجی که نمیدانی خود دریایی… از گمشدگان لب دریا آخر چه میطلبی ای گوهری که همینک از صدف کون و مکان بیرون و به غایت به جلوه و درخشانی؟ حافظ از تو پرسیده…
برو یک جایی ساکت بنشین، بقیهی اشک هایت راهم بریز. آنقدر که خشک شود و پاک شوی…
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند، پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز، خواجه همچنان گفت…
و پس کلاه ‹تنهایی› را که اجداد میمونمان به محض یافتن تعقل به سر خود و ما گذاشتند را بردار و بگذار کنار، و به خود آ …
به دان که تنهایی و گسستگی عملا وجود ندارد، همه چیز به هم پیوسته است از یک گوهر است و به گونهای همهمان به یک منشا، یک وایفای ایزدی متصلیم
این همان حقیقتی است که پیامبر پس از پیامبر واقعی، نه شارلاتان های قالتاق پایین تنهای، سعی کردند افشا کنند و بفهمانند که رستگاری آخر در تسلیم شدن به همان حقیقت ذات وجودی خداوندی است و اسلام واقعی یعنی همان!…
پس قلم بردار و حقیقت خود را بنویس… تا فعلا لاجرم، از این احساس تنهایی که برایت زندگی را سخت و تلخ کرده بیرون آیی…
تسلیم شو به حقیقتِ «اناالحقِ» منصور، که اسلام واقعی همان است ای مسلمان بخدا…
نوش…
دستهها:نوش نگارش
با سلام ضمن تشکر و سپاس از برنامه جالب و دیدنی شبکه شما از مطالب و مفاهیم قدرتمند و پر معنای شما لذت میبریم امیدوارم همواره در راه روشنفکری قدرتمندانه و محکم به راهتان ادامه داده مستدام و موقف باشید
مهرتان بیپایان است نازنین. نوش…
درود جناب پیاله چی عزیز…شبکه ی تصویری دارید؟ یا منظور بانو همین وبگاه بود؟!
والا منم برام یه خورده مبهم موند آصادق جان، دروغ چرا…
ولی ابرازات پرمهر ایشان را اشهی لنا و به نوش و نیوش جان داشتیم…
لاکن فکر میکنم ایشان به اکانتم توی یوتیوب اشاره میکنن که دیگه فعلا ازش استفاده نمیکنم چون دیگر به سیاست اربابان یوتیوب، که خوب و بد حق مسلم خودشان است، در راستای تولیداتم اعتماد ندارم، و چون پول هاستینگ همین سایت را دندم نرم و چشمم کور است که دارم از نان خورهایم میزنم و به ووردپرس میدم تا دلخوشی خودم باشد در اندی که باقیست در عمر کوتاه شمع و آه دمی در صحبت و صحابت با نوشمندان،
لاجرم تا اطلاع ثانوی دیگه هر ویدئوجاتی که تولید کنم همینجا خواهم گذاشت.
حالا جماعت اگر پسندیدند و کپی دانلود یا لینکش کردند، فبها…
نوش…
هپی نیو یر!…
ما مگر تنهای تنها نیستیم؟ یا فقط تنها برای نیستیم؟
زیستیم چون زیستن حق نیست یا،،زندگی کردیم و گفتیم زیستیم؟…ما در این ره گم شدیم؟پیدا کجاست؟ وین اگر نور است،تاریکی چراست؟ ما خدای خود شویم آخر چ سود؟در پس هر موج،بود صد موج زود،،ما تخیل خورده ایم،گندم نبود،،آن درخت اندر تخیل شد نمود………..ای فلک آخر کجا خواهیم رفت؟ در میان واژگان ماندیم حرف،،عاقبت مرگ است،بالا سمت راست،،در همین وبگاه دلم یک نوش خواست،،سمت چپ دیدم،قلم پیمانه شد، این پیاله پر ز نوشِ نوش… شد:)
دست و پاشکسته و خام،،تقدیم ب شما پیاله چی عزیز…
صادق جان، بزار باهات صادق باشم. نوش…
ای که بد باده پیموده، میکنی نوحه سرود،
به نیوش باش که شُدتت مُنزل و این آمده فرود:
دست راست بالا به زنهارست، شما فراموش فرمود!
که عاقبت از یاد مبر صوفی، وقت نیست…
خیلی آسان است دهان بازکردن و کلمات «من» و یا «ما» را ادا کردن.
به آسانی نفس کشیدن است. نیست؟!…
لاکن وقتی میایی به پیاله سرا و خِر و خِفت پیاله چی را در طلب پاسخ به سؤالات مهمی میگیری که «ما» و «من
محورند،
آخر لامذهب میدانی حرف دهانت چیست؟!!!
اول باید بدانم اشاره به «من» و «ما» یت چیست…
چه و که است این «من» واقعی تو…
تو واقعی آخر چیستی؟
تو بگو تا منم به منت باور کنم،
اگر جواب مگر به ماچیستی میخواهی…
صادق، تو هم؟!…
در پشت پنجرهی شب عمر کوتاه کالبد خاکی،
که با شمع وجودمان روشن است و در آن قلم ذهنمان داستان زندگیمان را از اول تا آخرش مینویسد،
میخواهی بِ ایستی و
تصویر تنهای ذهنی خود را منعکس در آن تماشا،
نوحه پایان بزم را بخوانی، اختیار توست…
همانطور که گفتم هیچ عجلهای نیست برای به خود آمدن بخدا…
در حقیقت چون وقتش را صرف میکنی، فقط نوحه مخوان؛
گریه هم بکن که گریهی بجا برای آدم خوب است و روح را تصفیه میکند،
و به همین دلیل است ایرانیان ماشالاه آن را تبدیل کردند به بیزنس روضه خوانی و در حوزه هم فوت و فن توُن و صدا و به گریه آوردن حضار را بهشان خوب یاد میدهند!…
حرف پیاله لاکن این است،
دادا جان، از پنجره بکش کنار و به بزم شب عاشقان به پیوند…
آنان دارند با اصل جنس پیاله میگردانند…
نوش…
!Happy New Year
خط ایستاده،سر ب زیر و منفعل در گوشه ی اتاق،پشت ب تخته،رو ب مراد….برمیگردم و چندباره برای بارها لابلای خطوط را میخوانم…وقتی بعد مکان را فعلا علاجی نیست و من در این سر و شما در آن سر دنیا،جهد میکنم تا بفهمم،، که بیش از این مرید را تکلیفی نیست ب گمانم…
سپاس ها…درود ها…ک نوشتید و مینویسید…❤️
❤️
دامان ملت خونین است راه جانی و پایانی برویم اینها که از ذات بشریت نیستند.؟!؟!