بله.
در امتداد درازنای تاریخ هزاران و هزاران سالهمان،
ما را که میگویند تمدن به بقیه انسان های سرگردان روی کره زمین آموختیم،
که جز شاهان و سلاطین به تجربه حکومت سرزمین هایمان نبود،
او، محمدرضا، مرد شیکِ باوقارِ تحصیلکردهی پهلوی، انسانی پاک سرشت و نیک منش،
پادشاهی بود…
مایی که به شهادت فَروَهر پیشینیانمان، از تبار آسمانیانیم،
او پادشاه سوگند ادا کرده ما بود.
او به قید سوگندش،
خود را سپردهدار مسئولیتی عظیم میدانست.
مسئولیتی که موهبتی الهیاش خطاب کرد…
و چه با او کردیم…
با کردار کژمان، خود را انتحاری پس از انفجار بمب هستهای کارمای بد کردیم!!
کارمای بدی که ایرانیان با راندن پادشاهی معتقد به هویت و رسالت خود از وطن و گریاندنش در صفحه روزگار به حساب خود نوشتند،
پادشاهی که گریست پیش از وداع از وطنش و ترک دیارش،
گریست چون در وداع نیک میدانست که بر بالین مام وطن نبود که میرفت سر خویش به آرامش ابدی نهد؛
و ما نه تنها آن را از او غصب کردیم، بلکه پدرش را نیز خفتگی آسوده حرام کردیم…
وای از آن کارما،
وای بر ما…
آن کارمای بسیار بد بد، شاید،
قدری از گرانی دوزخیاش کاسته شود،
شاید، با درآمدن از خجالت پسر خوب پادشاه،
که خود را سرباز وطن میداند…
۴۱ سال است که اشکهای پادشاه بر صفحهی تاریخ فریز شده است و ببینید چه برسرمان آمده است…
فلات ایران در محوریت مدار ۳۳ درجه، نقطه آغاز و پیشبینی شده پایان بشریت متمدن به گواه حلقه دایره دست فروهر، قرار بود صدقه سرمان بشود بهشت پردیس زمینیان و قبله رجاع عالم…
هیهات ذلت ما فرزندان پیشینهدار مام زمین با پدران آسمانی را!…
بس نیست کشیدن از تبعات بد این کارما؟!…
در نیامده دوستان آیا، به غایت همه دمار از روزگار ما؟!…
وقتش نیست که گذاشت اشکهای آن عزیز رفتهی دل برای وطن و در جلایش سوخته، اکنون آب شود و روان به گرمای مهر،
تا سطور سیاه کارمایمان را از کارنامهمان بشوید و پاک کند؟…
بگذارید این کارمایی را که خودمان با چاشنی جهل نیرنگ خدعه و خرافه خمینی به خبر آوردیم، سطورش را با اشکی که از پادشاه درآوردیم بشوییم و پاک کنیم و پس آن برگ روزگارمان را ورق زنیم و برگردیم به راه آیندهای مانده در گذشته که پادشاه برایمان میخواست بگشاید.
آیندهای که آن را در گذشتهای رویایی، به امروزِ سیاه و تباهمان رنگ زدیم…
…
برای من فرقی نمیکند ببینم یا نبینم آن آینده را، پیش از اینکه این دلق ازرقفام به خاک گوشه خرابات رها افکنم … چرا که دیریست میدانم دقیقا در کجای شبم ایستادهام و باده از خُم عالم به غایت و کفایت پیمودهام و لذت شرب به گواه خواجه مدام بوده است…
همینکش هم که دارم اضافه مینوشم از این پیاله، حاشا که خمار دهر به دست خست و امساک باده به خط و حد نرسانده باشد…
پس اگر دست داد دوباره ایران را ببینم و در میدان شهیاد نوش زده و جرعهای از آن را به یاد شاه و رفتگانمان به خاک بپاشم، و همان را در وسط چمن سبزه میدان زنجانم جلوی ورودی مسجد جامعش کنم، عالی خواهد بود و فبها..،
و الّا، والّاه راضیم که همینجا در کالیفرنیا سر به بالین مام زیبای زمین بنهم و به خبرم بخسبم و هیچ اسفی ندارم که از بابتش برینم توی کارمایم و دوباره دنبال سمساره شوم و برگردم و با تناسخی دیگر تا دوباره انشالاه به حل آن عقده و چنان کارما بپردازم…
برای ایران پس بگویم و ایران بشنود بی هیچ نگرانی از اینکه من میگویم… آنچه را که میگویم، نمیگویم جز برای کسب کارمایی نیک و شیک:
رهایی ایران از کارمای بد ۵۷ را در درآمدن از خجالت پسر خوب و اندوه روزگار کشیده پادشاه فقید منتظر در همستگان برای آن بجویید.
او که دستش دیگر از این دار فانی کوتاه است، منتظر است که تعادل به میزان کارمای میهنمان و او برگردانیم…
اگرچه شاهزاده سوگند پادشاهی ایران را همینک در پیروی از قانون اساسی ایرانی که در دوران او ایران بود ادا کرده چون آدم بی هویتی نیست و موظف به انجام آن بود،
و خیلیها از بابت سوگند پادشاهی ایشان دق دل و زخم معده مزمن دارند و سمپل بواسیرهای مدام در حال عودشان را فرستادهاند به آزمایشگاه ببینند سرطانیاست یا نه،
ولی شاهزاده مکرر گفتهاند و تاکید داشتهاند که تنها نقشی که برای خود میدانند و دانستهاند این است که هرچه در توانشان هست به عنوان سرباز وطن خود برای نجات و رستگاری آن بکنند. والسلام!…
پس از آن، موضع به حق ایشان این است که خود ایرانیان، اگر نقشی دیگر برایش در ایران پس از نکبت میخواهند، خودشان آنرا تعیین کنند.
نترسید! شاهزاده رضا پهلوی نه روحانیاست و نه سید! امکان ندارد تقیه و خدعهگر شود!!…
پس پشتیبانش باشید و کار این سرباز را آسانتر کنید، تا کمک کند ایران به راه رستگاریاش برسد.
راه رستگاری ایران فلکزده کجاست؟
راه رستگاریمان آنجاییست که حکومت نکبت ضحاکیان به پایان راه تباهش رسیده و گذار به تعیین نوع حکومت مردم سالار و سکولار آینده ایران و کار تدوین قانون اساسی جدید ایران مدرن آغاز شده.
باشد که به آنجا با حد اقل خونریزی برسیم.
نوش…
دستهها:نوش نگارش
در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش
صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشست
تا دید محتسب که سبو میکشد به دوش
احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان
کردم سؤال صبحدم از پیر می فروش
گفتا نه گفتنیست سخن گر چه محرمی
درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش
ساقی بهار میرسد و وجه می نماند
فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش
عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار
عذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوش
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی
پروانه مراد رسید ای محب خموش
ای پادشاه صورت و معنی که مثل تو
نادیده هیچ دیده و نشنیده هیچ گوش
چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش
درودها براستاد…
کاش کارما فقط برای خطاکاران بود…