دوستان،
نوش…
این پیالهی زنگ و دنگ روزگار دیده که دیرها پیش ناف دور اندیشی را با زکی بستم و سرنوشت دیر هم نیاندیشان! را گزیدم، میبایستی آن برچسب خاکستری را، که به گونهای تداعی گونگادینی راستش را بگویم برایم برمیانگیخت، در بهترین شرایط آک بند اوریجینالش برای مزاح و تامل خودم در آینده و آیندگان، بسان غنیمت تحفهای کش رفته و بازگردانده با خود از معراج حفظ میکردم.
ولی چنانکه در عکس مشهود است گذاشتم که مثل خودم مچاله گشته و وا رَود!…
البته با کشیدن پای گونگادین به میان و یادآوری نبودن جایش در بهشت،
حتما که اغراق، محض ایجاد عریضهی لسانی دراماتیک در نوشتهی گنگم،
و به گونهای شاید طی طریقت و سلوک صحابه کافه نادری میکنم…
چون من ‹گونگادین› نزدیک چهل سال است که در خود بهشت آمریکا، مملکتی که قانون اساسیاش ممکنش کرده و برپایش نگه میدارد، بوده و ازنعماتش به شکر یزدان بهره مند بودهام و مشغول با همه نوع فرشته سانان کثیرش به کار و کسب و کامیونیکِیشِن و دوستی و همدمی و زندگی…
به همان یزدان، بشکند این قلم و شاهرگ گردنم شکافد اگر ورای شکران آن نویسد…
حقیقت این است که همینطوری نمیشد جای در سخنرانی به رزرو خرید و به دیدار آقای پومپئو در کتابخانهی یادبود ریاست جمهوری ریگان رفت…
یعنی، یا باید هزینهی یک بار دیدار را که میشد با آن با یک نفر دیگر به همراه رفت به کتابخانه میپرداختیم، که پرداختیم،
و یا می بایستی گزینهای از عضویت های جورواجور به قیمت های بیشتر اختیار میکردیم، که ما اهلش نبودیم چون اهل نزدیکی های سان فرانسیسکوایم و نه لس آنجلس.
و بعد تازه به سلامتی تان ۱۷۰ دلار بیزبان هم بعد از خرید ورودی کتابخانه برای صندلی در سخنرانی آقای پومپئو که شامل نوش و ناش بعدش بود میپرداختیم، که مخلص مفلس یوخسولتان با صدایی لرزان شمارهی کارت اعتباریش را در تلفون به خانم صندوقدار کتابخانه، به محض اینکه خبر برنامه را در اینترنت خواند، داد و همان را کرد!!…
پس حقیقت این است که اگر من و علیا مخدره به مثال خیلی از آمریکایی هایی که از ال-اِی و اطراف و اکنافش آمده بودند عضو کتابخانه میبودیم، ما نیز در جمع برچسب رنگیان مینشستیم و نزدیکتر به جلو می بودیم…
پس شایان آنان که مثل ‹از مابهتران› پول خرج نمیکنند چیست جز برچسب خاکستری؟….
گرچه قلم نیک میداند که همان برچسب خاکستری هم از سر پیاله جماعت زیاد است، چرا که اقلا جزو سالن سخنرانی نشینان شدیم و می بایستی بیشتر قدردان باشم که عاقبتمان به آنِ سیاهی لشکری نشسته در بالکن بلاهت دیر رسیدگان به کتابخانه نیانجامید!
بله راستی باید هوای برچسب خاکستریام را که یادگاری شبی فراموش نشدنی برایم است، بهتر میداشتم و یا اقلا همان موقع که تازه چسبیده بود عکس یادگاریاش را میگرفتم…
لاکن چنان نکردم و خاکستر بر سرم (که آن را در ترکی آذریمان به جای ‹خاک› به سر میکنیم!) که همیشه بعدا به یاد فکرهای خوب میافتم!…
نوش…
دستهها:نوش نگارش
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟