پاسداران،
نوش…
همین الان که وقتش است بروم کپهی مرگم رابگذارم،
حاشا که فردای پرمشغلت دیگری کماکان به پیش نیست،
تک و توک شروع به پریدن در ماهیتابهی اخبار میکنند این مضامین که:
سپاه دارد، و یا همینک چون کرده،
یواش یواش (که البته خود آخوندها طریقهی یواشکی را زیر عبای مقدسشان به کمال رساندند!) عظما را عاق و طرد مینماید،
نشان به نشان اظهارات و ایماهای سرداران بلند پایه آن نیروی متشکل و مسلح، امروز و دیروز، حالا بگذارید نام نبریم …
البته که پیاله چنین تحولات را به نوش جانانه میرواند و باده به شتاب و عطش عیش آن میپیماید…
لاجرم، مگر سپاه پُر نیست از ایرانیان جوان، دلیر، دلسوز، و باشعور و متعهد که گُرده هایی دیر سنگین از مسئولیت دارند و
که سرپناه و نانبیار بسی ارواح خُرد و کلان نیز میباشند؟!…
اگر رهبر خر و خُل است دلیل نیست که گوش های فرزندان مام ایرانزمین نیز دراز و مخملی باشد!…
لاجرم، سپاهی آمد که نگهبان انقلابی باشد،
انقلابی که برای همه چیز میخواست باشد.
وقتی که انقلاب برای ‹هیچ› شد، و هیچ هم معلوم شد،
و اظهر منالشمس شد تباهی مذهب سوت بلبلی، بعد از چهل سال،
لاکن دلیرانی که به پاس همه چیز داوطلب شدند را چه؟ پس چه شود آنان را؟…
هیچی؟!… نه خیر…
آنان را نگرش به درون و بر هویت شاید،
و گردش به سوی و پندار اهل خویش باید:
تو بخواستی تا انقلاب اسلامی خمینی را به پاس داری،
چون مثل همه مان، به گمراهی،
آنرا مذهب مدینهالمطلوب ‹همه چیز› به باور گنجانده داشتی… نه؟!…
اگر خمینی و مذهب هیچ او امروز بطلانش عیان است،
خوبی ذات فرهی تو جایی نرفته و آن ‹همه چیز› واقعی است.
آن را از دست ندادهای و آن شایان پاس توست. از دستش نده.
تو برگزیدی که پاسدار باشی،
پس ره سعادتت پاسداری حق است که وجودت را بنیان نهاد…
حق و حقیقت اینست که والاترین خدمت به خدا خدمت به خود و همنوع خود است،
چون خدایگان را جایگاه همانا در خود و خودمان است…
بیچاره منصور که هی گفت انا الحق،
و یاسین شد همه گفتارش به گوش همه احمار اعصار…
پس به خود و خدایت و نوع خودت خدمت کن و حق را به پاس دار، ای پاسدار…
بردار و به خودت و همنوعانت کمک کن،
کمک کن…
تا گذار از این درهی ترسناک تاریخمان حاصل شود.
تو را بخدا، به خود آ…
نوش…
دستهها:نوش نگارش
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟