دوستان،
به دل سوختهام،
مرهم گزارنده ترین نوش کلامی،
از رهگذری در تاریکی آمد…
نوش…
خداوند (خود-آوند) کودکی موی سپید به ساحت مام زیبای زمین و ساخته از خاکش داشت،
خاک به خاک بر خواهد گشت…
لاکن مسئلهی خاکیان به خدای،
همان گه است که برگشت خود و یا همخودی را،
تعیین و تعمیل کنند…
کدام مسئله میپرسید؟!…
چون آنگاه که فکر، گیریم به هر زاویهای و در هر پارادایمی، به تمام ساختن زندگی خود و یا کس دیگری می رود و، بدتر، کپک میزند و میگندد و به تصمیم قتل خود یا دیگری تبدیل میشود،
فراموش نکنید هم رنسانسی ها، منشا آن فکر ‹من› یا همان ایگوُ Ego است.
بعدا بیشتر و عمیقتر اگر قدر قضا فرصت و نفس باقی داشت در وادی بحث ایگو راهمان راپیموده و تا کمر در آن جریانات فرو خواهیم رفت،
لاکن فعلا همین بس که ایگو که در فرمان ذهنمان قرار میگیرد و زندگیمان را به پیش میبرد، آن پرتو ایزدی نیست که همه در درون داریم و به واسطه آن خود را تجربه میکنیم در همه آن…
از نیروی خودآونده، به طبعه صد در صد، جهت و جهش به سوی شکوفایی تبلور و تکامل است،
و آن چرخه از ازل جاری بوده و تا ابد جریان خواهد داشت.
پرتو ایزدی درون که تن خاکی را به رقص سماع خودآیی در میآرد،
با قطبنمایی جهت گرفته از فر ایزدیست که چنان می کند…
پس اگر خود را بکشی یا کس دیگری را،
آنوقت پرتو ایزدی را که چنان سلوک و طریقت به کمال را برایت با نور ذهنت روشن داشت،
بر میداری و میبری به سوی و قعر تباهی به تبهکاری… جایی که تا ابد نیست جزاسف …
ایگو را ما درون ذهنمان پس از تولدمان در جلد خاکی، با جمعی از داده های خارجی، و افکار خود و دیگران خلق میکنیم و پس جزو خلایق است..
اگر میخواهی به ایگو اجازه بدهی که پرتو ایزدیت را ببرد و تا ابد با تباهی و اسف مقرون کند، بفرمایید! خلایق هر چه لایق… حقا که این بازی دهر و اقامت در این خانه پرنقش و خیال در عمل جز خوردن آش کشک خاله نیست و همه هم داستان پا و آن آش را میدانیم…
حال، اگر آن کودک موی سپید، که درود ابدی یزدان بر روح و یادش باد، کاملا خودش رفت، حرفی نیست…
همه قرار است پس از آه و دمی زت زیات گفته با امید اینکه فرصت و مجال وداع و خداحافظی باشد برویم و نقطه پایان را به آخرین سطر داستان تجربه نیکوی خداوندی را با پندار گفتار و کردار نیک در کالبدمان بگذاریم و بایگانی ابدیتش کنیم و بعد یا داستانی دیگر و کاسه آشی دیگر برگزینیم و یا ، نه…، تا هر چقدر که به خودمان مربوط است در فر و فردوس ایزدی سیال بمانیم و به حال نوش مدام آن باشیم!..
انشالاه آن «بیخبران از لذت شرب مدام ما» یادداشت برداشته باشند!…
ولی، اگر او را کشتند، به گونه ای که هیچ کس و هیچگونه نتوان ثابتش کرد، دلیلش هم در بحث پیاله هیچ محل و ربطی ندارد، وای بر آنان و بر کارمایشان Karma که چنان با آن و به روح خود کردند…
به هر حال دردِ فقدان یار رفته ما دل سوختگان را، گذر روزگار خودش خواهد برد،
این محتوم است،
ولی قاتلان دوزخ خویش، خود میدوزند…
و چنان دوختن آخر چه عذابآلوده کاریست!…
پس پیاله کارش معلوم است و بوده و جز نوش نیست…
و کارش این نیست پیاله نگری کند به جستجوی چون و چرای کاری دوزخی،
گر دوزخیان بودند که کودکی موی سپید از میانمان چنان ربودند…
و قلم را با دوزخ و دوزخیان کاری نیست،
و همین قدر هم که همینجا داشت،
خودش بیش از بیش است…
چون در این یک آه و یک دمی که باتری زندگی موقتمان،
در این کالبد خاکی فراهم خواهد کرد،
وقتی برای آن و آنان نیست…
آنها خودشان خیلی کار با خودشان دارند،
تا ابد…
نوش…
دستهها:نوش نگارش
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟