کاساندان جان، نوش…
یارو گفته بود من فکر میکنم، پس هستم…
من میگم دمت گرم، لاکن زنده بودن حس تفکرت نیست…
زنده بودن حس تجربهات هست. تجربه حس زندگیات…
ما عادیاست که فراموش کنیم بعد درونیش را،
یا اصلا هیچ فکرش را نکنیم که تجربه در دو بعد است: بیرونی و درونی.
در درون مادر که بودیم، همهاش درونی بود…
دریغا کوتاهی آن تجربه.
به محض اینکه به بیرون آمدیم و یا کشیدندمان،
اشباع شدیم و کردندمان
با تجربه بیرون و بیرونیان.
و آنِ درون رفت پاک از یادمان…
مشغول شدیم با تجربهی برونی و در آن جا زدیم و ماندیم…
تا غافل مردیم…
ولی بعضی از نوبت هایمان در سمساره،
آخرش روزی،
به اشباع و خسته از از تجربه برون،
تکراریتش شد تهی از معنی فزون…
بعد دیدیم که چه غافل بودیم از تجربه درون، بخدا…
که خداست در درون. که تویی آنجا…
که تو همیشه آنجا بودی،
در درون، به خود آ…
تو خود خدایی، به خدا.
دستهها:نوش نگارش
دوستان، نوش…
یادم آمد که درمیان بگذارم:
اگر «دردکشان» را دَردکشان خواندید، اشتباه نخواندید، لاکن دُردکشان بود که از قلم جاری شد و اشاره به پیالهداران و پیالهمندان است. معهذا دَردکشان مظلوم را نیز مشمول است…