یادش بخیر آقای مانوک خدابخشیان… نوش…
که همیشه فغانش بلند بود از بابت بدسوادی و از دست بدسوادان و همیشه اشاره کرد به فاجعهای که آن متوهمان با بدسوادیشان بر میهن خود و ما آوردند…
روی دیگر سکهی بدسوادی البته همانا توهم دانایی است که آن را، و اینکه چگونه آن عنصر به آسیب وطن انجامید و اینکه ایران متاسفانه هنوز دارد از آن زجر میکشد، مزدک بامدادان عزیزتر از جانم با قلم بینظیر پرتوانش به متن آورد و من بدون اجازهاش روخوانی کردم. باشد که ببخشایدم…
نوش…
-=-=-=-
متن:
انقلاب مشروطه و نیروی سترگی که آزاد کرد، و دگرگونیهای ساختاری شگرف روزگار شاهان پهلوی که چهرهای دیگر به ایران بخشیده بودند، در کنار همه دستآوردهای نیکی که برای ایرانیان داشتند، زمینهای گشتند برای بزرگترین آسیب فرهنگی-اجتماعی در میان سیاستگران و اندیشهورزان ایرانی، آسیبی که تا همین امروز دست بگریبان ما است و من نام آن را «توهم دانائی» گذاشتهام.
جامعه ایرانی در آغاز سده چهاردهم کمتر از نیمدرسد باسواد داشت (و تازه «باسواد» هر آن کسی بود که تنها خواندن و نوشتن میدانست)، کمابیش هشتادوپنجدرسد از مردمان آن روستانشین بودند. اقتصاد آن بر کشاورزی سنتی و استوار شده بود که بار آن را انبوه «رعیت» بر دوش میکشید، آموزش و پرورش تنها در دسترس ملّایان، بزرگزادگان و اربابان بود، همان اربابانی که برای آموزش فرزندانشان در فرنگ، تسمه از گرده رعیت میکشیدند.
آنچه که از سال 1300 تا 1320 بدست دیوانسالاری میهنگرای ایرانی انجام پذیرفت، برای خود ایرانیان نیز باورکردنی نبود. بدینگونه توهم ژرفی از «دانائی» و «توانائی» در میان ایرانیان پدید آمد. دو پادشاه پهلوی که بر تخت شاهانی چون مظفرالدینشاه نشسته بودند، گمان میبردند چنین کشوری را میتوان در نیمسدهای به پای کشورهای پیشرفته جهان رسانید، زرق و برق پیشرفتهای شگرف کشوری نیمه ویران با مردمانی بیسواد، آنهم تنها در بیست سال، چشمان دیوانسالاران و رهبرشان محمدرضا شاه را چنان کور کرد که در اندیشه رسیدن به دروازه تمدن بزرگ افتادند.
در آن سوی میدان ولی داستان هراسآور از اینها بود، کسانی که پدر و پدربزرگی (از مادر و مادربزرگ که هیچ مگو!) بیسواد داشتند، بیکباره خود را در «دانشگاه» یافتند. کسانی که پدرشان را جز بر پشت استَر و قاطر ندیده بودند، بیکباره «ماشینسوار» شدند، کسانی که همین دیروز چارق و گیوه را از پای، و سرداری و قبا را از تن بدرآورده بودند، بناگاه کفش چرمی و کت و شلوار پوش شدند. آنکه فراتر از روستای خود را ندیده و نشناخته بود، بیکباره «جهانوطن» شد …
زرق و برق این پیشرفتها تنها چشم دیوانسالاران را خیره نکرده بود، همان کسانی که پدرومادرشان جز تعزیه دامادی قاسم نمایش دیگری ندیده بودند، بناگاه کارشناس تآتر یونان شدند و به چیزی کمتر از «پارسیان» و «آنتیگونه» و «اودیپوس» خرسند نمیشدند، کسانی که پدربزرگشان موسیقی را صدای شیطان میدانست و پدرشان در زندگانی خود حتا یک ساز ایرانی را از نزدیک ندیده بود، بناگاه این موسیقی را «عزا و ماتم و خسته کننده» مییافتند و به چیزی کمتر از سمفونی مهتاب و چهارفصل ویوالدی خرسند نمیشدند، کسانی که چهار بیت شعر کهن ایرانی را از بر نداشتند و خواندن دیوان حافظ برایشان از زبان چینی دشوارتر میبود، بناگاه دست به ترجمه شاعران امریکای لاتین و روسیه زدند.
توهم دانائی به یک اپیدمی فرارُست و تا امروز هم گریبان ما را رها نکرده است. ما که در این دویست سال گذشته چیزی جز ریزهخواران فرهنگ غرب نبودیم، پنداشتیم که آن «از بَرکردههای طوطیوار»، براستی دانشی است که ما خود بدان رسیدهایم. چنین بود که پادشاهمان گمان برد میتوان از راه میانبر به تمدن بزرگ رسید و دشمنان او، که میهن و فرهنگ و تاریخ خود را هم بدرستی نمیشناختند، در یک سودای انترناسیونالیستی خواستند با انقلابی شکوهمند سرنوشت همه جهان را یکروزه دگرگون کنند.
توهم دانائی از سرشت روستایی ما سرچشمه میگرفت. ما جامه شهریان را دربر کردیم، در شهرها زیستیم، ولی هرگز شهری نشدیم، چرا که فرهنگمان فرهنگ قبیله بود و نه آئین شهروندی. برای همین است که امروز هم بخش بسیاری از ما بجای پرداختن به خود و آسیبشناسی خویشتن، همچنان در پیرامون خرمن غرب پرسه میزنیم، تا مگر خوشهای بر زمین افتد و ما سرخوشانه آن را برچینیم؛
دشمنی با نمادهای ایرانی، گریز از درگیر شدن با خویش، پرداختن به نکتههایی که اروپا سدها سال پیشتر – و بسیار بهتر از ما – بدانها پرداخته است، انترناسیونالیست بودن ما، این خودباختگی شرمآور،
همه و همه ریشه در این «توهم دانائی» دارند.
دستهها:PodCast پیالهکَست, بازتاب ویژه
آقای مزدک مانی بسیار دقیق یکی از مهمتری مسایل اجتماعی و تاریخی معاصر ما را مطرح کرده اند .امید که این مطلب هر چه بیشتر منتشر شود . من تلاش خود را خواهم کرد. ممنون از شما که آنرا برایمان خوانددید
مرسی نازنین و نوش به عنایت و محبتتان…
Wooooooooooooooo PERFECT
You are a very beautiful person.
I love you.
نوش
کاش متن را همین جا هم قرار می دادید، خیلی ها مثل من دیگه عمدا از فیس بوک دوری می کنند.
چشم، غلام جان جانانم، نوش…
امرتان اطاعت شد.
نوش ، درود و آفرین به متنی که مزدک بامدادان نوشت و انرا بابیانی برجسته برای شنوندگان گذاشتید ،
البته که جناب بامدادان نیک نوشته اند و بجا ، یکی از گره های بدبختی ما به یقین همان است ، ولی چون یادی از زنده یاد کردید بجاست تا جمله یی از ایشان را که در خود گویای بیچارگی ماست را ذکر کنم .
در مصاحبه یی که شاید به یقین همه دیده اند او چنین گفت .
متاسفانه ما در آیینه شرق خود را غربی میدیدیم و در آیینه غرب خود را شرقی ، در اصل ما هیچی نیستیم –
راجع به این جمله از زنده یاد میتوان کتاب ها نوشت ، چون فشرده تمام بی هویتی ما مردم ایران است .
مرسی بابک پزشک حکیم که یادتان آمد و به یادم آوردید… نوش…
بله، چه ساده و چه عمیق وضع زار هویتی ما ایرانیان زمان جنونمان، وخیلی ایرانیان زمان حالایمان را آن ساکت شده توصیف کرد…
سپاس و خسته نباشید
فدای محبتتان وحید جان یار دیرین. نوش…